زمان سکوت و تنهایی یک رزمنده



سلام.

روزی که چندان ازآن نمیگذرد،  در عراق به زیارت و عرض ادب خدمت عمویم عباس رسیدم.هنوز صدام حاکم بود . دیدم زن و مرد جوانی که از ظاهرشان حدس زدم از مسلمانان اهل تسنن باشند و در بغل بچه قنداقه ای که بعدا فهمیدم ۳ روز پیش فوت نموده ودر سردخانه بوده،را آورده و با شتاب پرتش کردند سوی ضریح عباس وفادار، و گفتند(به زبان عربی) یا عباس یا جان فرزندمان را باز گردان یا با گله مندی بسوی پدرت به نجف خواهیم رفت. این را گفتند و رفتند. من که مبهوت این صحنه بودم با خود فکر کردم اگر در بچه بعد ۳ روز گذشت از فوت، رمقی هم باقی مانده باشد ،اینگونه که بچه را پرت کردند بر ضریح منور و صدای  سختی از خوردن سر بچه به کف سنگی آمد، دیگر ذره ای امید به زنده شدن وجود ندارد،در همین افکار بودم که دیدم و شنیدم صدای جیغ بچه بلند شد و خادم حرم اورا بغل کرده و به مادرش داد

من که داشتم دیوانه این مطلب میگشتم ،به خادم حرم گفتم چگونه میشود بچه ای که ۳ روز از فوت او گذشته ، بدست عمویم عباس زنده شود. 

خادم نیم نگاه تحقیر آمیزی به من کرد و پاسخ داد.

مگر نمیدانی که عباس ، عباس همه است و شافی همه، این کارها تقریبا هر روز پیش می آید و عباس طاقت ندارد اشک مادر و غم پدری را برای از دست دادن یا بیماری فرزندشان ببیند

آن شد که یافتم چرا آقا سیدالشهدا در کربلا بعد شهادت عباس فرمودند

الانَ انکَسر ظهری و قَلَّت حیلَتی

اکنون دیگر کمرم شکست و راه چاره برمن بسته شد.

 

فدای همه مظلومین و تشنگان و شهدا و اسراء کربلا

                        یا علی


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ostadd گریه های یک مرد zahraschoola investment1 ضامن پيشرفت روستای تاریخی بند امیر یک فنجان چای گرم ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم.. kahri Linda